قصه تولد یلدا کوچولوsmiley

 

 

یلدا کوچولو در روز سی ام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود. هر سال شب یلدا همه در خانه ی یلدا جمع می شدند و تولدش را جشن می گرفتند. آن شب هم پدربزرگ و مادر بزرگ و عمه و عمو و خاله و دایی آمدند تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند.

وقتی مادر شمع های روی کیک را روشن کرد، به یلدا گفت: «دخترم، یک آرزو بکن». یلدا چشم هایش را بست و گفت: «آرزو می کنم که فردا برف ببارد و زمین سفیدپوش شود، آن قدر که بتوانم یک آدم برفی درست کنم.» مهمان ها خندیدند و برای او دست زدند.

یلدا شمع ها را فوت کرد، هدیه هایش را گرفت و از همه تشکر کرد. خاله پاییز و ننه سرما که روی یک تکه ابر سفید نشسته بودند و زمین را نگاه می کردند، یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند.

خاله پاییز به ننه سرما گفت: «شنیدی؟ یلدا کوچولو دلش می خواهد فردا برف ببارد. تو می توانی از کوله پشتی ات برفها را بیرون بریزی و همه جا را سفیدپوش کنی.» ننه سرما با اخم گفت: «اما من دلم نمی خواهد برفها را به کسی هدیه کنم، می خواهم آنها را برای خودم نگه دارم.»

 

شب یلدا<وبلاگ دیانا رستمی>

خاله پاییز گفت: «اگر برف هایت را برای خودت نگه داری، نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی.» ننه سرما فکری کرد و گفت :«باشد، به خاطر بچه ها همه جا را با برف سفیدپوش می کنم.»

او کوله پشتی اش را باز کرد و برف ها راه از آن بیرون ریخت، آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد و برف شروع به باریدن کرد. تمام شب برف می بارید. فردا صبح بچه ها با خوشحالی روی برفها سُر خوردند و برف بازی کردند.

یلدا کوچولو وقتی بیدار شد و برفها را دید، از ته دل خندید و گفت: « ننه سرمای عزیزی، ممنونم که به من برف هدیه دادی. من به آرزوی خودم رسیدم.»

آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت و برایش دماغی از هویج و چشم هایی از زغال و دستهایی با تکه چوب گذاشت.